roga



دعوایمان شده بود. هیچوقت حتی فکرش را هم نمیکردم که یک روز مجبور شوم با موجودی که از من کوتاه تر، نرم تر و به مراتب زیبا تر است، بجنگم.

دیگر کاملا داشت فریاد میکشید. با لبهایی که تا قبل از آن بلند ترین صدایی که از لا به لایشان بیرون آمده بود، صدای خمیازه هایش بود.

شبیه گربه ای که در تنگنا افتاده باشد به هرچیزی چنگ می انداخت. هربار که دهانش را باز میکرد، نیشی در بدنم فرو میکرد. با همان دهانی که بارها مرا بوسیده بود. و همین دردش را بیشتر میکرد. نیش هایی که مرا زخمی میکرد، اما نمیکشت.

انگار واقعا باورش شده بود من دشمنش هستم. با شکوه بود. با صورت سرخ بر افروخته، موهای شه ی بهم ریخته و چشمهایی که از شدت اشک به سختی میتوانست مرا ببیند. هنوز هم شبیه یک اثر هنری، زیبا بود. یک تابلوی نقاشی نا آرام.

هیچکس نمیتوانست آن حرف های رکیک و زشت را به این زیبایی به زبان بیاورد. خسته شد. انگار که دیگر ضربه زدن به حریفی که از خودش دفاع نمی کند برایش جذابیتی نداشت. بعد دیگر حجم گلویش برای نگهداری آن همه بغض کافی نبود. روی شانه های دشمن، بارید.

اینکه سر آخر جایی جز آغوش کسی که با او جنگیدی و زخمی اش کردی نداشته باشی، یعنی تنهایی. مثل آخرین سرباز باقیمانده از لشکری شکست خورده تنها بود. بغلش کردم. آنقدر تنگ و سخت که انگار این آخرین بار است.

بعد خوابید. وقتی که هنوز سر شانه های پیرهنم از خیسی اشکهایش گرم بود. خوابید، و باورم نمیشد این حجم به خود پیچیده ی آرام و دوست داشتنی همان مار زخمی نا آرام چند لحظه ی پیش است که از نیش زبانش خون می چکید.

بعد فکر کردم که کجا باید بروم. باید زخم هایم را رفو میکردم. به تنهایی.

من که همیشه با تو جنگیدم، تنها شکست خوردم، با تو خندیدم، تنها اشک ریختم، با تو زندگی میکنم، اما تنها می میرم.



دانلود آهنگ

نمیدونم تاحالا اونقدر عصبانی شدین که از فرت خشم و عصبانیت بخندین یا نه اما من بارها تجربه اش کردم و میتونم به عنوان زهرآلودترین خنده معرفیش کنم. امیدوارم هیچ وقت تجربه اش نکنید.

یه وقتایی هست که فکر میکنی همه چیز خوبه و آروم اما تو همون لحظه های آخرشِ که خراب میشه مث یه روزی که خوب و خوش باشی و آخرای شب دم دم های خوابت همه چیز بهم بخوره.
اونقدر ناگهانی و ناباورانه که از شدت شوک به جای گریه بخندین !
این روزا به شدت به دهنم سیاهه (روزای خوبی ندارم) و راهی برای فرار ازشون ندارم چون دارم باهاشون زندگی میکنم!
بده که منبع ناراحتیت بدونی و نتونی برای حلش کاری کنی. حس میکنی خدا تورو وسط منجلابی از بدبختی گذاشته که نتونی هیچ کاری کنی و فقط صبر کنی تا بگذره.
کاش میشد فرار کرد. کاش میشد رفت و ندید و نشنید
مجبور بودن بدترین چیزیه که با وجود قدرت اختیار آدم در تضاده
شاید اگر حیوان بودم مسئله مجبور بودن آزارم نمیداد اما وجود اینکه من انسانم و قدرت تفکر و اختیاری دارم که باید به وسیله اون خودم از تمام حس های منفی و بد نجات بدم منو وادار میکنه که ساکت نشینم و لیستی از تمام کارها و ادمهایی که باعثِ این حسِ بدبختی میشن خط میزنم
خط میزنم خط میزنم خط میزنم
ولی یه آدمهایی رو نمیشه خط زد مث خانواده مث خودم مث خودم خودم خودم شاید اولین کسی که باید به سراغش میومدم خودم بودم!
گاهی ریشه بدبختی از درون خودمه و من حسش میکنم ولی چون نمیتونم ریشه اش قطع کنم ممکنه ریشه خیلی از چیزها و آدم های اطرافم قطع کنم
درک کردن آدمی مثل من سخته.
گاهی فکر میکنم منی که تا چندین سال پیش سنگی صبور بودم الان کوهی از دردم و دیگه تحمل این حجم از درد به تنهایی ندارم .


از مشکلاتی که آدمهای زود رنج دارند از جمله خودم : بی جنبه ،گوشه گیر و منزوی، افسرده ، تنها و. هست که تک تکشون براتون از جانبه خودم ( درمورد خودم ) خواهم گفت . مورد اول بی جنبه بله من فردی بی جنبه هستم که شوخی هایی که در اون به شخص من بخندند دلگیر میشم و پیش خودم میگم چرا باید به خودشون اجازه بدند و به شخصیت من بخندند. یا شروع میکنم به سرزنش کردن خودم که ای وای مریم باز گند زدی ببین چطور ضایع شدی و آبروت رفت! ( به نوعی افسردگی گویا برمیگرده این سرزنش کردن های خودم اطلاع ندارم تو سایت ها خوندم) مورد دوم گوشه گیر و منزوی بعد از مدتی که از رفتار تک تک آدمهای اطرافت آذرده خاطر شدی ترجیح میدی دور از همه و در تنهایی خودت سیر کنی و اینطور فکر میکنم که اینطوری لااقل کسی ناراحتم نمیکنه و به شخصیتم توهین نمیشه! مورد سوم که در موارد بالا ذکر نکردم بدبینی هست و مدام پیش خودم میگم آهان فلانی تیکه انداخت فلانی منظورش چی بود؟ فلانی چرا اینطوری باهام حرف زد؟؟ و. مورد چهارم و پنجم ینی افسرده و تنها نتیجه موارد یک تا سه هستند و واقعا عذاب دهنده ترینند اینکه میشینی و یک اتفاق خیلی کوچیک اونقدررر برای خودت بزرگ میکنی که دیگه زورت بهش نمیرسه و به جای اینکه هضمش کنی میمونه تو گلوت و بغض میشه! باورکنید راست میگم بزارید یک مثال بزنم ماه پیش بر اثر بی احتیاطی خودم چراغ قرمزی رو رد کردم و پلیس جلوم گرفت و بهم اخطار داد بعد از اون اتفاق تا دوروز فکرم درگیر بود و روز سوم بخاطرش کلی در خلوت گریه کردم و تا بیش از یکماه اصلا رانندگی نمیخواستم بکنم و گواهینامه ام در ته کشوی اتاقم پرتاب کردم !!

تو رانندگی چون بیشتر آقایونن بیشتر رنجیده میشم!
*******************************
یادمه روز مادر برای خرید کاغذ کادو از راه دانشگاه به سوپر توی کوچه مون که سر راهم بود رفتم ( تو کوچمون ۳ تا سوپر هس که یکیشون رفت و فقط این سوپر لوازم التحریر و کاغذ کادو احتمال میدادم داشته باشه باشه چون قبلا دم مغازش دیده بودم ) داشتم رد میشدم که دیدم وای یه کاغذ کادو قشنگ داره دیگه معطل نکردم رفتم داخل یک خانم جوان چادری که مواد پیتزا خریده بود جلوم بود و فروشنده یک پسر جوان مذهبی نما ( از اینا که تا بیخ گلوش دکمه رو بسته ایششش) خانم جوان گفت : ببخشید پول همراهم نیست حالا به خواهرم میگم پولتون بیاره .
فروشنده: باشه قابل نداره و با خنده البته .
بعد خانم رفت . نوبت من شد گفتم یدونه از این کاغذ کادو های پشت شیشه اتون میخواستم . فقط یکبار نگاهش کردم انگار هم متعجب بود هم یخ ( از اینا که با کراحت نگات میکنن ) حالا من چ ریختی بودم خسته و درمانده با مانتو و مقنعه مشکی ینی میخوام بگم حجاب منم والا مشکل نداشت. بعد فروشنده گفت خودتون بردارید جا خوردم یه نگاه کردم به کاغذ کادو ها انداختم که جلوشون یه سبد چند طبقه نون و پفک و اینا بود . رفتم یه کاغذ برداشتم تو دلم کلی فحش نسارش کردم و تو دلم گفتم پس تو اینجا چیکاره ای؟. به حجابه یا به قیافه؟ پسره مذهبی نما.کلا خوشم نیومد از برخوردش . گفتم چقدر میشه گف ۵۰۰ ت گذاشتم پول رو میزش و اومدم بیرون.
****************************************
ولی واقعا به ظاهر آدما نیست من بارها بهم ثابت شده یک دختری تو دانشگاه میشناسم که مقنعه اش جوری سر میکنه که یک تار موش هم پیدا نیست و اون اوایل بهم گفت که چادریه اما تو دانشگاه به دلایلی که نگفت چادر سر نمیکنه علانا اعلام کرد نه قرآن قبول داره و نه نماز میخونه .و زبون تند و بسیار کینه ای هم داره.

اما یه استاد کامپیوتر داشتم که مانتو های رنگی میپوشید. آرایش ملایم داشت و یکمم موهاش بیرون بود  قسم میخورد میگفت شما تیپ منو فقط نگاه نکنید من حتی ۱ دونه نماز قضا هم ندارم حتی نماز های صبحم! خیلی اخلاقش خوب و پرانرژی بود.من خودم به شخصه خیلی جذب اخلاق و منشش شدم.
بنظرم اصلاااا نمیشه از ظاهر قضاوت کرد یه عکس نوشته داخل اینستاگرام خوندم اصلا جیگرم خنک شد خیلی خوب نوشته میزارم بخونید جیگرتون خنک شه :)

راسی واسه درمان زود رنجی من اگر راهی میشناسید بگید.مرسی



حس کردم با وجود رمز خوندن برای کسایی که وبم میان سخت میشه پس رمز هارو برداشتم .

فردا با خاله قرار گذاشتیم چهارشنبه سوری بریم باغ.


اکثرا ما خانم ها از خانمهایی که مستقل و زرنگ اند و هیچی تکیه ای به همسرشون ندارن خیلی خوشمون میاد 

مثلا برای بیرون رفتن ،سفر رفتن، خرید کردن و خیلی چیزای دیگه! ولی هیچ وقت مطمئنم امتحان نکردیم .

ولی باید امتحان کنیم 

مطمئنا اول هرکار برام مون سخته اما بعدش اسون میشه 

برای سال جدید تصمیم های زیادی دارم و با ورژن جدیدی وارد 

خواهم شد به سال ۹۸




دارم به مسئله اعتیادم به نوشتن فکر میکنم . من نمیتونم ننویسم چون با نوشتن حالم خوب میشه و انرژی میگیرم و دارم به اینده ام فکر میکنم اینکه در زندگی ایندم همسرم با این مسئله کنار میاد؟ یا مجبورم میکنه پاکش کنم؟؟
ولی دوست ندارم هیچ وقت نوشتن ترک کنم اخه چ ایرادی داره؟
تاحالا بارها وبلاگ زدم و هربار تحت تاثیر و فشار اطرافیان مجبور شدم پاک کنم ولی دیگ اینکار نمیکنم چون تنها جایی ک میتونه ارومم کنه و حتی سرگرمم کنه همین جاست بقیه شبکه هارو زیاد علاقه ای بهشون ندارم.
دربین شما کسی هست که ازدواج کرده باشه و وب داشته باشه؟ همسرتون میدونن یا نه؟ برخوردشون چی بوده؟؟



اقا من چند سال پیش دوتا جوجه رنگی داشتم صورتی و نارنجی

بعد اینا گذاشتم وسط پارکینگ ک راحت بچرخن

بعد دیدم بلند بلند جیر میزنن و با کله میرن تو کله همدیگه

خیلی جیر میزدن

یه داد بلند زدم عههه ساکت

یهو ساکت شدن


بعد دوباره بعد چند دقیقه

دوباره شروع میکردن

با نوک هاشون محکم میزدن بهم

دعواشون بود انگار 

نوک جوجه نارنجیم خونی شده بود

دوبار داد زدم رفتم وسطشون تا دور شدن

اونموقع ها نمیترسیدم اصلا

گرفتمشون یکی تو دست راست یکی تو دست چپ

بعد ریش سفیدشون شدم


گفتم:" عشقای من چتونه ساکت باشید چرا همو میزنید نگاه صورتی جان

صورت نارنجی عزیز زخمی کردی."


بعد قیافه جوجه ها باحال بود چشماشون هردوتا بسته بودن و نفس نفس میزدن قشنگ تو دلشون به هم  میگفتن بره گمشه نمیخوام ریختش ببینم.


بین "علاقه هایتان" و "منطقتان"

هیچ وقت یکی را انتخاب نکنید.

باور کنید هیچکدامشان به تنهایی درست نیست 

نه علاقه ای که بی منطق باشد 

و نه منطقی که بدون علاقه پیروی شود.

همیشه انتخاب هایتان را جوری تعیین کنید 

که نه بی منطق باشد و نه بی علاقه

یک جور قاعده‌ی بُرد، بُرد.

تقسیم کردن انتخاب ها به این دو دسته 

پشیمان شدنش حتمی است

می‌دانید چه می‌گویم؟ حتمی است.


• مسلم رحیمی


تو راه که برمیگشتم خونه تو اتوبوس دوتا خانم مسن و یک دختر بچه ۴-۵ ساله دیدم . اول بچه تنها روی یک صندلی تنها نشسته بود بعد کم کم اتوبوس شلوغ شد و یک خانم مسن اومد و از دختر بچه خواست اونورتر بشینه . بعد چندتا ایستگاه مامان جون دختربچه به خانمی که جای بچه نشسته گف خانم میشه برید روی اون صندلی بشینید؟ تا دخترم اینجا میخواد تنها بشینه و کلی عذرخواهی کرد و خانمه هم جاش عوض کرد. مادر بزرگه خندید و گفت دخترم میخواد مستقل باشه:||| 

داشتم فک میکردم چقدر مردم به شخصیت بچه هاشون اهمیت میدن ما بچه بودیم صندلی خالی هم بود میگفتن بیا بشین رو پای من . یا هیچ وقت دیگران بخاطر ما به زحمت نداختن همش ما تو زحمت میوقتادیم :// هعیییی


بریدن از آدما ینی رسیدن ته خط ینی ته ته ذهنت هیچ دلیل منطقی نباشه ته ته دلت هیچ بندی برای بستن و گره زدن نباشه تا بتونی بمونی 


"دلت بخواد بمونی " اولین نوع موندنه کلی شوق داری که بمونی دوست داری بمونی ینی اول احساس بعد منطق 

ولی وقتی میرسی به جایی که "میتونم بمونم" دلیل عقلی داری ینی منطق و نه احساس 

و وقتی منطق هم از بین بره میشه "دیگه نمیتونم بمونم" ن منطق ن احساس 

شروع تمام سردرگمی ها

بالا و پایین کردن کوچه ها به یاد و خاطره کسایی که روزی "دلت میخواست بمونی" و تهش شد " نمیتونی بمونی" 

می فهمید چی میگم؟ یکم حرفام عجیبن شاید قابل فهم نباشن اما من با ثانیه ثانیه ام تجربه اش کردم :(((


دید حرف های کلیشه ای چقدر شنیدنش برای آدم کسل کنندس یا حتی حال ادم بد میکنه داشتن درد ها یی که مدتها داشتی نتونستی حلش کنی هم جزو درد های کلیشع ای میشن و حال ادم بهم میخوره از مرور کردنشون حتی دیگه نمیخوای بخاطرشون غصه بخوری پیش خودت میگی خب این مشکل دارم چیکارش کنم مگه کاری میتونم بکنم باز پرتش میکنی ته مغزت با جمله " اینم بره روی بقیه نداشته ها و بدبختیام" خودم قانع میکنم که جز تحملش کاری نمیشه کرد

و یه روزایی که میشینی و فکر میکنی به اونچه ک داری و نداری میبینی یه کوه از دردهای کلیشه ای داری برای تحمل کردن و کاسه تحمل و صبرت که ته کشیده و هیچ کس هم نداری که بتونه کمکت کنه 

و اونجاست که له شدن ها و پیر شدن ها شروع میشه


اینکه شما از چیزی منع بشی اما اگر همون کار دیگران بکنن بقیه با آب و تاب بیان تعریف کنن خیلی درد داره.


اینکه تو تلاش کنی کاری انجام بدی اما به جای تشویقت باز آدمای دیگرو که از تو بهترن به رخت بکشن خیلی درد داره 


اینکه بخاطر ناچیزترین حق های خودت باید حرف بشنوی و از همه دوری کنی خیلی درد داره 


اینکه هرکار بخوای بکنی باید به زمین و زمان جواب پس بدی خیلی درد داره 


اینکه زندگیت دست خودت نباشه خیلی درد داره


متنفرم از خانواده هایی ک بچه اش محدود میکنن و نمیزارن هیچ لذتی از جوون بودنش ببره میگن آرایش نکن. فلان رنگ نپوش. اینجا نرو و مزخرفات دیگه تا درسش تموم بشه و به یه پسر بدنش بره و بعد باز اون غیرتی بشه ک فلان نکن و فقط برای خودم و.همون سال اول بچه دار بشن.

بعد بچه وددرگیری های زندگی و بعدم ک دیگه حوصله این کارها نمونه و پیری و مرگ.

اینچه زندگی شد آخه. ما افریده شدیم که کلفت و عروسک مردها باشیم؟ پس دل و ذوق خودمون چی میشه.

مگه میشه دختری که هیچ وقت اجازه نداشته خونه پدرش آرایش چه تو خونه چه بیرون خونه پس فردا که ازدواج کرد برای شوهرش ارایش کنه؟نه معلومه که نه دیگه نه ذوق این کار داره و نه حتی بلده و عادتم نداره که بخواد آرایش کنه.

بعد مردها میگن چرا اینقدر عصبی هسی و افسرده ای چرا شور زندگی نداری خب آدمی که هرکار خواسته بکنه گفتن نه نکن. رنگ فقط سیاه و قهوه ای و سرمه ای. و هیچ شادی نداشته و باهیچکس در ارتباط نبوده و از اون بدتر تک فرزند و تنها چه انتظاری دارند واقعا 

اگه یه پسری هم هرکار خواست بکنه پدرش و خانوادش مانعش بشن یا معتاد میشه یا میره سربازی یا به نوعی عقده میشه براش بعدها سر زن و بچه اش خواه و ناخواه میاره

نظر شما چیه دخترا چقدر باید آزادی داشته باشن؟؟



امروز روز آموزنده طوری بود .مرغ خریدیم پاک نکرده و من که مدتها دنبال چنین فرصتی بودم رفتم و از مامان پاک کردن و تکه کردن مرغ یاد گرفتم هرچند خیلی چندش ناک بود ولی دفعه بعدی نوبت منه که مرغ پاک کنم. 

کلا یکسری کارها هست که خیلی دوست دارم یاد بگیرم مثل :

مرغ پاک کردن. خرد کردن مرغ برای جوجه کباب. سیخ گرفتن کباب گوبیده. درست کردن خمیر پیتزا. درست کردن مرغ و ماهی شکم پور. درست کردن  کیک گوشت 

توی وبلاگ نگاه عزیز دستوری که باران جان گذاشته بودن "خیار سرکه ای" رفتم درست کردم با ۳ تا خیار کوچولو و ۳ شاخه ترخون  و مقداری نمک .(بقیه اش مث حبه سیر و مرزه و سیاه دونه نداشتم ) دیگه با حداقل امتحانات درست کردم  تا ۲-۳ روز دیگه ببینیم چ میشه :) 


براتون نگفتم ورزش نمره کامل نگرفتم خیلی زورم اومد عصبیم هنوزم این هفته جلسه اخرشه برم اخرین امتحانش بدم و خداحافظی کنم با ورزش و بزارمش کنار :// واحد ورزش ندارم . 

خیلی الکی نمره کم کرد خیلی الکی باید نشونتون بدم چجوری بگم اخه؟ همبازیم اومد وسط کار الکی اسپک زد منم زدم زیرش چون بد زد بعدم قرار نبود اسپک بزنه قرار بود فقط پنجه امتحان بگیره. استادم بعدش  گف فقط پنجه بزنید نمیدونم درکل که فک کردم کامل میشم اما گف اون (همبازیم) بهتر بود بعد گفتم میشه دوباره بازی کنم ؟ گفت نه 

گفتم جبران نداره؟ گف نه "هر چیزی که جبران پذیر نیست"

از این حرفش خیلی بدم اومد لباسم پوشیدم اومدم بیرون از باشگاه یادتونه پست های قبلم گفتم مزخرف ترین جمله امروز جریانش همین بود. زورم اومد بخاطر یه ورزش بیخودی نمره کم بیارم  ۱ واحد بیشتر نیس اینقدر قر میاد نمره بده ایش ‌. داشتم به دوستم غر میزدم

 -گفتم حالا انگار مثلا پنجه زدن توپ تو زندگی یا اموزش زبان چقدر مهمه ؟! :// 

+ مهمه 

- کجاش

+ میخوان یاد بدن کهبلد باشی با عشقت  والیبال بازی کنی :) 

-من :|



امروز با اینکه بابام خونه نبود و ینی یه جورایی حس جمعه نداشت و مثل بقیه روزای هفته بود اما هم چنان دلگیر بودن و کسل کننده بودن این روز کاملا مشهوده.ماهی خوردیم با مامان و بیشتر بیحال و کسل شدیم و چند روزه بحث ازدواج در خونه ما بسیار داغ شده و فک کنم عقد در راه است :) 

با اوج کسل بودنم نشستم چند ص درس نگاه کردم .نخوندم فقط نگاه کردم بقیه دوستان هم همه بیرونن اصلا حس امتحان هیچکدوممون نداریم هرکس به طریقی.و از جمله دلایل دیگر کسل بودن امروز پاک شدن خودکار تلگرام از روی گوشی ها بود (تلگرام طلایی البته) دیگه کانالی نیست بخونم و از همه مهم تر کانال دانشگاه چجوری چک کنم دم به ساعت؟ خب یکجا دیگه کانال بزنید کادر دانشگاه هم با نرم افزار سروش مشکل داره اونجا کانال نمیزنن ؛/ 

خواستم سروش نصب کنم دیدم هیچ کس نیست و هیچ کانال تلگرامی هایی که توشون عضو بودم اونجا نیستن خلاصه که دیدم طبق معمول تک و تنها میمونم منصرف شدم. فعلا با همون واتساپ وقت میگذرونم تا ببینم چی میشه. البته که سروش پلاس خیلی خوب شده بود برای مامانم نصب کردم و کلی کیف میکنه تو کانال ها و هم چنان "علی موند و حوضش" من موندمو تنهاییم .چند ص دیگ از درس مونده ولی کلمه به کلمه اش دیکشنری لازم داره نمیدونم چرا این استاد خوشش میاد لقمه رو دور سرش بچرخونه بعد بزار دهنش این همه لغت قلنبه سلنبه ؟ 

تازه اومده لطف کرده خودش خلاصه هر فصل داده کتابش هم من قبلا ازش گرفتم ولی نمیدونم کتاب بخونم یا نخونم ترم بالایی ها گفتن فقط خلاصه های خودش بخون . خود استاد گف برای اینکه بهتر بنویسید امتحانو (تشریحیه -_-) کتابم بخونید بهتره ولی اصل جزوه هاست نمیدونم اصلا گیجم نمیدونم چیکار کنم کتابش هم خیلیهههههههه 

بازم غر بزنم ؟یا قانع شدید؟!


همیشه برای کارهام برنامه ریزی میکنم شاید ننویسم اما توی فکرم یه برنامه میچینم و تا یکسال اینده ام میدونم چیکارا میخوام بکنمولی برای سالهای ایندمم تقریبا بطور کلی میدونم چیکار میخوام بکنم.


دوست ندارم زندگیم تو خیال و با دل به دریا زدن بسازم  وقتی برنامه تو ذهنم بهم میریزه خودمم پریشون میشم 



امروز تصمیم داشتم درس بخونم به دوستمم که هی میگف چیکار میکنی امروزو گفتم میخونم ولی نخوندم دقیقا همه کاری کردم اما درس نخوندم کلا همیشه وقتی چیزی پیش گویی کنم یا کسی مدام ازم سوال کنه نمیتونم انجامش بدم ینی واقعااااا نمیشه.به اطرافیانمم بگم ازمن سوال نکنید و هی بهم گوشزد نکنید ناراحت میشن خب چیکار کنم من یکم عجیب غریبم نمیتونم انجامشون بدم.سکو ت لطفا :) 

با مامان دو نفری رفتیم پارک پیاده روی راجب آرامش حرف زدیم گفتم مامان آرامش ینی چی؟ 

آرامش ینی جایی باشی که از چیزی نترسی و استرس نداشته باشی جایی ک راحت حرف بزنی مدام لازم نباشه بخاطر هرچیزی بحث کنی و بجنگی یا سوال جواب بدی آرامش ینی اون جا جایی باشه که خیالت راحت باشه و دلت قرص ^^


فهمیدم پیش مامانم آرامش دارم

و  این جا جاییه که "آرامش نسبی" دارم.


داشتم وبلاگ هارو میخوندم که دلم برای دوران مدرسه تنگ شد نه بخاطر نوستالژی و این چیزا ها ن واسه معلم ها ن واسه درسها ن واس دوستام هیچ کدوم فقط دلم تنگ شد چون اونموقع ها خیلی کم وقت خالی داشتم اونقدری که خوابیدن بعداز ظهر برام یه امید شده بود و واقعا خیلی کیف میکردم اگه یک روز ظهر میخوابیدم.‌‌همیشه سرم شلوغ بود البته که همش فیزیک و ریاضی بود حس خاصی بهش نداشتم ولی از فیزیک واقعا بدم میمومد چون هرچی بیشتر میخوندم کمتر میفهمیدم 

اما الان همه اش بیکارم و همه امتحانامم شب امتحانی میخونم چون زیاد نیستن اونقدر بیکارم که میتونم همیشه بخوابم ولی دیگه خوابمم نمیاد :( 

هیچی از بیکار بودن بدتر نیست

داشتم فکر میکردم اگه برگردم عقب زمان انتخاب رشته یا میرفتم حسابداری توی هنرستان میخوندم یا میرفتم رشته ادبیات و بعد وکالت یا همین زبان . رشته الانم دوست دارم اما از راهی که بهش رسیدم (ریاضی فیزیک ) و درسها و روزهایی ک گذروندم زیاد راضی نیستم 

هووووف خدایا منو از این بیکاری دربیار لطفا.


دیروز رفتم بعد ناهار آب معدنی بخرم یک دخترا بود بهم یک آب خنک دادم نشستم درش باز کردم پیسسسس گفتم وا مگه آب هم صدا میده بو کردم دیدم بو هلو میده :) روش خوندم دیدم عهههه نوشابه است اما بطری و شکلش عین آبه بردم پایین :

-یک اشتباهی شده این نوشابه است من آب میخوام

+نه این آب گازداره خیلی خوش مزه اس

_ :| خب اخه من تشنمه آب میخواستم 

+اتفاقا اینا ۲ ت هست خیلیم خوش طعمه 

-نوشابه نمیخوام اخه آب میخوام :/ 

یک دختره : 

-خب یک آب هم بخر

+نه دیگه پول ندارم :) 


فروشنده:

-بازش کردی؟ 

+بله

-ازش خوردی؟

+نه فقط بوش کردم چون دیدم پیسسسس صدا داد.



همه لبخند :)

-خب اشکال نداره بزار خودمون بعد میخدریم.بهش یک بطری اب بده

+ممنون بای . :)  


دیشب به حدی سرد بود که صبح سرما خوردم

از صبح تا الان یک جعبه دستمال کاغذی مصرف کردم اما خب تو اتاق یک بسته هست و توی سالن یک بسته دیگه یکم از اتاق برمیدارم یکم از سالن که لو نرم :)) 

تازه دستمال های مصرف شده هم در جای جای خونه پراکنده کردم

 تو کیفم- تو سطل کنار اتاق- تو سبد ظرف شویی- تو سطل دسشویی- تو سطل زباله :) 

امیدوارم که لو نرم -_- 


اونقدر گوشه و کنار جزوه چیز نوشتم که حالم بهم میخوره نگاش کنم . و دقیقا هیچ کدوم بهم ربط ندارن از هر جایی یک جمله ای نوشته شده. نمیتونم درک کنم چطور ۳ تا سوال قراره ۸ نمره داشته باشه وای خدا از دست یکسری استادا دارم دیوونه میشم حسابی عصبیم هیچی از درسش نمیفهمم یه جزوه ی بی سرو ته .دلم نمیخواد بخونمش دلم میخواد پرتش کنم یه گوشه و برم بخوابم :/ 



حرف نزنم و نخندم نمیتونم چطور میتونم 

چطور چیزی باشم که هیچ وقت نبودم دلم میخواد جدی باشم جدی محکم ساکت عاقل آخ خدایا این لبخند و خنده های مصنوعی چیه. نمیخوام بخندم نمیخوامممم چرا نمیتونم جدی باشم. چرا نمیتونم سرو سنگین و محکم باشم دلم میخواد مث ز به وقتش بخندم و به وقتش جدی باشم . ناراحتم از خودم که باعث میشم هیچ کس دوسم نداشته باشه همیشه فکر میکنم در نظر بقیه من یک آدم شُل و جلفم. خودمو دوست ندارم. 

کاش خدا کمک میکرد اخلاقایی که دوست ندارم حذف میکردم تا پایان سال 



امروز همه چیزش خوب بودبه جز آخرش ساعت اول یکم خندیدیم استادمون یه مرد پیر که همیشه میگه اگه من چیزی اشتباه میگم یا چیزی گفتم که متوجه نشدید یه بوق بزنید  تا دوباره بگم.امروزم روی تابلو یه چیزی نوشت اما اشتباه نوشت کلا اشتباه کاری زیاد داره چون سنش بالاست بعد خودش متوجه شد گف عههه پس چرا بوق نزدید اینو اشتباه نوشتم. خخ :) 


 


ولی امروز اتفاقاتی افتاد و در طول راه کلی فکر کردم و مشکل خودمو پیدا کردم ولی نمیدونم چطور درستش کنم. سوار اتوبوس شدم و یکی از دوستای کلاس اول دبیرستانم دیدم باهم دست دادیم سلام  و احوال کردیم ازم میپرسید کجا درس میخونی و چی میخونی و چیکارا میکنی ما اروم اروم مشغول حرف زدن بودیم با اینکه اتوبوس هم به شدت شلوغ بود دوتا پسر کم سن حدودا دوم یا خیلی بزرگ بوده باشن سوم راهنمایی بودن شروع کردن به مسخره کردن ما. و من چون خیلی حساسم زود فهمیدم دوستم داشت میگف دانشگاه تهرانم و اینجا دارم روی یک پروزه کار میکنم و فلان و فلان دیدم این دوتا ک من یکیشون که اصل کاری بود از کنار چشم میدیدم ک اونام الکی الکی دارن راجب رشته ها حرف میزنن و هی تو صورت دوستم که آرایش داشت و  مدام از رشته اش تعریف و تمجید میکرد نگاه میکرد یه جا گف وای این دوتا چقدر لاف میزنن ! 


وای من اینو شنیدم دیگه مخم دود کرد اومدم برگردم یه چیزی بگم اما گفتم اینا بچه اند ولشون کن بعد گفتم شاید من دارم بلند حرف میزنم ولی دیدم من که حرف نزدم و فقط ساکت دارم گوش میدم فقط اولش گفتم زبان میخونم و از بچه های دیگه چه خبرولی بعد از شنیدن حرف این پسرا به تلاطم افتادم ن میتونستم سکوت کنم ن میتونستم حرف بزنم دیگ اصلا نمی فهمیدم دوستم چی میگه سوار BRTبودم فقط به ذهنم اومد که خودم از این فضا نجات بدم . سریع به دوستم گفتم ببخشید من اینجا با یکی از دوستام قرار دارم و پیاده شدم سریع .و با اتوبوس بعدی رفتم بازم استرس داشتم دوباره دوتا ایستگاه بعد پیاده شدم اتوبوسم عوض کردم



تو راه فهمیدم مشکل من اینه که نمیدونم موقع بحث یا دعوا چی بگم که نه توهین به شخصیت خودم باشه واینکه طرف خطا کار متوجه اشتباهش کنم . درچنین مواقعی زبونم قفل میشه و میریزم تو خودم دوباره باز شستم میپره و مشکل دیگه امم این هست که در مقابل خطا و اشتباهات دیگران من خودم سرزنش میکنم و همین باعث سرکوب شدن اعتماد بنفسم میشه مثلا امروز هی به خودم میگفتم حتما تقصیر من بود که اونا تیکه انداختن. بعد میگم اصلا هر کی بمن میرسه هرچی دلش بخواد میگه. یا سوار اتوبوس سوم شدم یه پسر بچه سوار شد پشت سر من جیغ وورجه وورجهداشتم به خودم میگفتم اگه حتی این بچه تو سرمم بزنه باز من نمیدونم چ واکنشی باید نشون بدم.

واقعا نمیدونم در چنین شرایط هایی که مسخره میشم یا بهم توهین میشه چه واکنش باید نشون بدم چه حرفی باید بزنم؟ :( 



امروز دانشگاه دوستام بهم گفتن چرا اینقدر چهرت ناراحته با اینکه سعی میکردم بخندم و عادی باشم ولی انگار مریم درونم که داغون بود سعی میکرد خودش نشون بده. امروز دوبار نزدیک بود ماشین بهم بزنه که ای کااااش زده بود. مردم بیرون میدیدم و هی تو دلم میگفتم میشه همینجا بشینم و ادمارو نگاه کنم ولی فقط خونه نرررررم

اومدم خونه مامانم خواب بود با اومدن من بیدار شد دستش آتل بسته بود و ازش پرسیدم چیشد و دکتر چی گفت و تو کل طول صحبتم اونقدر بغض داشتم که داشت خفم میکرد و گلوم اذیت میکرد ولی خودم محکم گرفتم که جلو مامانم گریه نکنم. واقعا بخاطر دستش خیلی ناراحتم :( دکتر گفته ترک برداشته و تا ۲ الی ۳ هفته اینده باید تو آتل بمونه :(((( 

شب قراره بریم خونه خاله.فک کردم کنسل میشه اما نشد. خودم حوصله ندارم :/ 


اونقدر دیروزم روز بدی بود که نمیتونم کلامی در وصفش بگم. 

خودم حرفایی میزدم که باز با خودم جوابش میدم و این تضاد آزارم میداد جسما آروم بودم اما روحم داشت زجه میزد ظاهرا خوب بودم اما از عمق جونم خرد شده بودم.

باید دلداری میدادم درحالی خودم دلم خون بود حرفایی میزدم که خودم نمیتونستم بفهمم ولی نمیتونستم کار دیگه ای کنم وقتی بغلش کردم خودم آروم شدم اما اون همچنان گریه میکرد باید با حرف آرومش میکردم و تاحدودی موفق شدم. هیچ چاره ای نبود و نیست جز معجزه خدا.‌‌. یکم آرامش میخوایم خدا همین. همیشه معجزاتت برای پیامبرا نباید باشهرهمش برای شفای مریض ها نباید باشه‌ فقط ما آرامش میخوایم یکم برای ما هم معجزه کن خدااااا

دیشب انگشت مامانم هم شکست و صبح رفت دکتر و  تا الان هنوز نیومده بهم زنگ زد گفت باید کچ بگیرم داشتم میگفتم کاش میزاشت صبح باهاش میرفتم باز میترسم.

الان باید برم دانشگاه :/ خدایا خودت مواظب باش.


دبیرستانی که بودم یک دوستی داشتم که دوتا داداش ویک خواهربزرگتر خودش داشت ینی ته تقاری بود:/ 

داداش بزرگش عاشق یکی از هم دانشکده ای هاش شده بود و تاحالا دوبار خواستگاری رفته بودن .

خانواده پسر ینی خانواده دوستمم دختر زیاد نپسندیده بودند میگفتند دختره حجاب خوبی نداره و این حرفا ولی ن(دوستم) تعریف میکرد که داداشم خیلی دوسش داره :) 

برام تعریف کرد میگف یکبارنصف شب از خواب بیدار شدم برم آب بخورم دیدم صدای تاپ تاپ میاد رفتم طبقه پایین چون داداشام طبقه پایین میخوابن دیدم داداش بزرگترم داره گریه میکنه و از پشت کله اش میزنه تو دیوار :/ :(  (فک کنم بار اولی که جواب رد شنیده بوده و خانوادش مخالفت کردند بوده)

دیگه تا اون موقعی که من پیش دانشگاهی بودم خبردار نشدم آخرش چی شد:/ 

(عخی یاد داداش نداشته خودم میوفتم اگه من بودم میرفتم هم پاش های های گریه میکردم :/)


ولی ن  منو برا داداش دومیش که کوچکتر بود خواستگاری کرد و چندبار مامانش اومد منو دید منم رو شوخی و خنده گفتم نه :) 

خانواده رمانتیکی بودن حتی دوستمم. :/


 از زمانی فهمیدم دنیا جای مزخرفی که به چشم دیدم توی کل دنیا کسی نیست که به حرفات گوش بده و فقط شنونده باشه.کسی نیست که با اشتیاق حرفات بشنوه . سکوت کنه یا آرومت کنه .کسی نیست که تورو هرجوری که هسی  با هر ظاهر و عادت و عقیده ای که هسی دوس داشته باشه.کسی نیست که دوستی و دوست داشتنش واقعی باشه. کسی نیس بگه هی دختر همینجوری که هسی بی نقصی هر انتخابم تایید کنه و بگه بهترینه انتخابت. 

هرشب قبل خوابیدنش محکم بغلم کنه و بزاره هرچی تو روشنایی روز نتونستم بگم .بگم! 


مگه روانشناس چیکار میکنن ؟ فقط گوش میدن


امشب خیال خوابیدن ندارم . فقط میخوام بنویسم چون اون کسی که باید باشه براش حرف بزنم نیست ینی نبوده و شاید برا همیشه ارزویی برام باقی بمونه .#بدون مخاطب


#نیازمندی ها 

حاضرم لحظه لحظه حرفاهایت را گوش بدم دوست عزیز 

اما شرایط این است مرا آنگونه که هستم بپذیر!



امروز بیرون دوستم کلی عکس گرف از من و طبیعت و طبیعت و من :/ خدایی کیفیت دوربینش خیلی خوب بود و عکسای خوبی هم گرفت .چون من کلا از عکسای خودم متنفرم و دوس ندارم اما عکساش خوب شد بعد واتساپ برام فرستادبه مامانم نشون دادم  و داشتم براش تعریف میکردم  یهو گف دوستت رژ زده یا با نرم افزار؟گفتم خودش زده .گف تو خیابون؟گفتم آره بمنم گف بزن  گفتم تو ترکم خخ گفتم نه .یهو مامانم ماچم کرد گف باریکلا دخترم که جوگیر نشدی :/ گفتم  ماااااماااان من هیچ وقت از کسی لوارم آرایشی نمیگیرم حتی وسط عروسیم که باشه :) گفت میدونم دخترم من واسه همین کاراته که عین چشام بهت اعتماد دارم :))))) ( منم که ذوق مرگ گردیدم از تعریف مامانم) 



بعدیکم با نرم افزارها عکسها رو دست کاریش کردم :/ از اینا که آرایش میکنن.بعد فکر کردم چطوره بزارم جایی بعد منصرف شدم یادم افتاد یه عده چقدر مریضن میان دری وری میگن و جلوه خوبی نداره یه دختر عکسش جایی بزاره ینی من دوس ندارم غریبه ها راجب ظاهرم نظر بدن چه تو دلشون چه علانا :// پاکش کردم گذاشتم پروف واتساپ دوستام دیدن تعریف کردن بعد خودم پاکیدمش:/ حس خوبی ندارم که بخوام عکسم جایی باشه نمیدونم چرا ولی دلم میخواد گمنام و ناشناس باشم :| مث روح . 

نمیدونم شاید علائم افسردگی باشه. اما دلم میخواد کسی منو نشناسه و شناخت نداشته باشه و برای همه مجهول باشم حتی شما دوست عزیز :) :/ 

با همین فرمون پیش برم تا یکسال آینده به تیمارستان منتقل میشم :)))


سریال پدر از شبکه آی فیلم دوباره دارم میبینم سریال قشنگیه ولی بعضی وقتا فکر میکنم یکم غیرطبیعیه ینی دو جور میشه بهش نگاه کرد : نگاه مثبت :اینکه چقدر حامد راحت و عاشقانه لیلا یی که دوست پسر داشت و اهل دورهمی و چه بسا تیپ و مد بود پذیرفت بدون این که کوچکترین مشکلی داشته باشه و ایرادی ازش بگیره حتی بعد از عقد لیلا و حامد .لیلا رفت حلقه عقدش به دوستاش (دختر و پسر) نشون داد!


و هیچ وقت از لیلا نخواست چادر سرش کنه و یه دیالوگ خیلی خوووب راجب چادر به لیلا گفت که در پست های بعدی میگم ؛) فعلا دقیق یادم نی :/ 


یا میشه از دید منفی و غیر واقعی بودن نگاه کرد که چطور حامد عاشق چنین دختری شد اصلا؟ حالا عاشق شد چطور با اخلاقیات و خصوصیات لیلا که اینقدر با شخصیت حامد در تضاد بود کنار اومد؟ حامد حتی از لیلا نخواست چادری بشه.نخواست نخنده .نخواست دوستای پسرش ترک کنه.نخواست اخلاقش عوض کنه


دوتا جواب دارم یا واقعا عشق حامد و لیلا واقعی بود یا اینکه همش فیلمه :/ 

ولی من این میگم آدما هرچی که هستند هرجور که هستند با هراخلاق و ظاهری و عقیده ای یا باید همو بپذیرن یا نپذیرن 

تغییرررر کردن آدما ممکن نیست چه مرد چه زن :) 


+نقد شما چیه راجب این سریال؟

*حاضرم کل فک و فامیلمو بدم یک دونه حاج علی طهرانی بگیرم :) 



امروز صبح دیر بیدار شدم دیر از خونه رفتم بیرون و درنتجه اونقدر دیر رسیدم باشگاه که هیچ کس دیگه اونجا نبود:/ رفتم داخل باشگاه دوتا مردای مسئول اونجا تعجب کردن از ورود ناگهانی من بکیشون گفت خانم چیزی جا گذاشتید؟ اون یکی گف کسی دیگه مگه تو سالن هس؟ و من بدون هیچ جوابی با عجله پریدم بیرون :\  یکی از دخترای باشگاه دیدم گفتم استاد رف؟ گفت اره گفتم من دیر رسیدم پس امتحان چی شد؟ گف نگران نباش یه تعداد دیگه ام امتحان ندادن شمارش داد به یه تعداد که بعدا باهاشون هماهنگ کنه :/ 

و من امروز چقدر دنبال این شماره استاد گشتم و آخرشم موفق نشدم موند برای شنبه. و حسابی عصبی بودم که نتونستم به امتحان برسم :\ 


بعد دانشگاه  تو ایستگاه بودیم منتظر اتوبوس ؛یکی از دوستان همکلاسیم اونطرف خیابون منتظر تاکسی بود و ۴-۵ پسرای کلاسمون چند قدم اونطرف تر :/. یک سمند اومد جلو پای دوستم ایستاد یهو یکی از پسرا داد زد که "برو واینسا" :/ از صدای داد و ترمز شدید سمند برگشتم نگاه کردم ببینم چیشد !یهو دوتا پسره تو سمند پیاده شدن راننده اش یک قداره از کنار صندلیش برداشت (یه چیزی ترکیبی از اره و شمشیر) و دوید سمت پسرا :/// و گرفته بود سمتشون  گف کدومتون بود؟ و من دیگه ندیدم پسرا چیزی بگن و اونام دیگه رفتن.

واااای اینقدر ترسیده بودم هم من هم a ( فقط تماشاگر بودیم://) بعد رفتیم پیش اون دوستم که مزاحمش شده بودن از ترس چونه اش میلرزید.  


تو اتوبوس داشتیم میگفتیم پسرا دیگه تا آخر عمرشون سر هیچکس غیرتی نمیشن     والا یک عده از این مردا که عقده ای و تعصبی اند اگه چهاربار اینطوری بترسونندشون و یا چه بسا بزنندشون دیگه حرف اضافه نمیزنن البته همه این ادمای تعصبی و غیرتی فقط واسه زن هاشون هارت و پورت میکنن واسه هم جنس خودشون موش میشن هه!


+مامانم میگف همینجوریه که یهو میان دختر مردم برمیدارن میبرن دیگ بقیه قداره اشونو ببینن جرئت نمیکنن نزدیک برن و حرفی بزنن

+باید شماره پلاکش برمیداشتیم میدادیم حراست زنگ بزنه پلیس به جرم حمل سلاح سرد و ایجاد رعب و وحشت و مزاحمت برای ناموس مردم ببرن دهنش سرویس کنن :)


پلاکش ۸۱ بود آخرش :/ 



واقعا هیچ وقت از اینکه دخترم ناراحت نبودم اما واقعا فهمیدم تو خانواده ی ما هرکی دختر باشه تباهه و اجازه هیچ چیز و هیچ کاری نداره تازمانی که ازدواج کنه و وقتی ازدواج کرد یک آدم مزخرف تر و محدود کننده تر از راه میاد و دختر از خونه باباش بیشتر محدود میکنه

تو خانواده ای هم چون خانواده ما دخترا اجازه کاری ندارن ولی دخترای دیگه که آزادن و هرکار دلشون بخواد میکنن میبینن براشون خیلی جذابه و مدام تو سر دخترا که ما باشیم میزنن 


تو این خانواده ها مث یخ میمون واسه تو ذوقی ندارن کارهای تو به چشمشون نمیاد ولی دخترا و زنهای بقیه. 


به هیچ توانایی دختراشون باور ندارن 

فقط منتظرند دختر به سن ۲۰ یا بالاتر برسه و شوهرش بدند :/ 


دختر زاده شدن تو چنین خانواده هایی حرامه 

همیشه فک میکردم چرا زن های فامیل پسری اند. 

از هرچی مرد و پسر و فک وفامیل حالم بهم میخوره . دارم فک میکنم هرچقدرم بد باشیم تاوان این رفتارهایی ک با شده جبران نمیشه نمیشه نمیشه نمیشههههههه



+مرض داریم روزه میگیریم؟ ما گشنگی بکشیم چهار تا بیان غیبت کنن مارو هم شریک کنن چرا؟ چون راه فرار ندارم چون باید بشینم و چرنندیات بشنوم و شریک شم .

فردا دیگه روزه نمیگیرم 

خداهم باید بفهمه که شریک جرم منه! تو چنین خانواده هایی توقع خوب بودن نداشته باشه.



آدما نباید ایده آل گرا باشن نمیشه از طرف مقابلت انتظار داشته باشی اشتباه نکنه در حالی که خودمون پُریم از اشتباه های کوچک و بزرک.

وقتی از ماها حساس میشیم رو ادمای اطرافمون و تک تک کارشون ایراد میگیریم باعث میشه جایی که من به مشکل میخورم دیگه سمت تو نوعی نیام برای این که حساس ترت نکنم بخاطرش مدام توضیح ندم .ساکت بشم پنهانش کنم این دقیقا مشکلی بود که من تو نوجوونیم با مامانم داشتم و بخاطر همین خیلی ازش دور بودم و دوست داشتنی بهش نداشتم و مدام جنگ و دعوا بود اما از ۱۹ سالگی به بعدم حس میکنم همه چیز عوض شد من یا مامانم نمیدونم اما دیگه مامانم برخورد تند نمیکنه بهم شک نمیکنه سوال پیچم نمیکنه فقطططط گوش میده و لبخند میزنه و هرجا لازم باشه بهم هشدار میده که مراقب خودم باشم و اینو در قالب خداحافظی کردنامون بهم میگه ینی وقتایی که میرم دانشگاه میگه مراقب خودت باش و اگه کسی چیزی گف جوابش نده  :) 

حتی اشتباهات گذشتمم براش میگم اینجوری میشه :O خخ

عاشق مامانم شدم چون واقعا همه چیزمو به مامانم میگم حتی اگه یکیو ببینم خوشم بیاد بهش میگم و کلی میخندیم D: مثل کلیپی که امروز نشونش دادم و مرد تو کلیپ اینقدر گوگولی بود به مامانم نشون دادم فقط نگاه کرد و لبخند زد :) البتهرمیدونه که منظوری ندارم و فقط برای فان اینارو میگم :/ (کلیپش اینستا میزارم)

عاشقتم مامانم که اینقدر کنارت حس آرامش دارم. 


اونقدر عصبیم که فقط میخوام گریه کنم چون بی ارزشم میکنن تک تک آدما . آدمهایی ک میگن لباست زشته یک رنگ شادتر یک مدل بهتر. و از طرفی ادمهایی ک انگ بدحجابی بهم میزنن . و همیشه سعی کردم حرف هیچ کدوم از این ادما اهمیت ندم


همیشه خودم گفتم زشتم تا هیج کس بهم دیگه نگه زشتی.

هیچ وقت نمیتونم تحمل کنم کسی از ظاهر و لباسهام ایراد بگیره.


حالم بده خودم لعنت میکنم که اجازه میدم ادما راجبم نظری بدن ولی در واقع اجازه هم نمیدم همه خودسرانه از خودشون نظر میدن دلم میخواد دهن همتون ببندم

من همینم زشت و مایه خجالت  دست از سرم بردارید بزارید همینطور ادامه بدم تا بمیرم 


خسته شدم از بس تحقیر شدم خستههههههه


امروز کلی برنامه داشتم ولی هیچ غلطی نکردم از فصای مجازی و شبکه ها بدم میاد خیلی بدم میاد از اینستا متنفرم همش از درد بیکاری همش توش میچرخم دوسش ندارم. هیچ جا به جز وبم دوست ندارم نمیخوام هیچ جایی جز وبم باشم ولی فشار تنهایی و بیکاری و تنبلی نمیزاره :/ 

میخواستم درس بخونم ک فردا ارائه بدم ولی نخوندم ینی دیگه توانی واسه درس خوندن نداشتم اصلا از استادش هم خوشم نمیاد بهش حس خوبی ندارم دوست ندارم سرکلاسش فعالیت کنم هرچند به شدت نیازمند نمره ام :( :/ 


از این استادا ک فک میکنن خعلیییی خوب درس میدن ولی ر****ن با درس دادنشون :/ 

نمره اش نمیخوام حوصلش ندارم شاید فردا که ۴ ساعت باید تحملش کنم ساعت اخر بپیچونم و بیام خونه.

عصبیم از همه یک کلیپ دیدم اسمش دختر عصبی بود واقعا همون حس دارم و دلم میخواد چند نفر بزنم 


تمریناتم ننوشتم . فردا جلسه آخره و من واقعا حوصله نوشتن تمرینات مسخره رو ندارم شاید فردا از بچه ها کپی کردم.


عصبیم چون هرکار میکنم یکی میاد یک ایرادی بم میگیره :| اه.


شنبه استاد گف نیایید میزنمتون :/ میخواد فصل آخر درس بده 

بخاطر یک کلاس این همه راه؟ نمیرم درک درس بده :|





امروز لکچر دادم تپوم شد هوووف خیلی عالی و با اعتماد بنفس کامل اما یکم طولانی شد البته چون موضوع جاذاب (به قول kata) بود همه شرکت کردن. 

وسط حرف زدنا داشتم فک میکردم جواب بچه هارو بدم و مث دیوار نگا نکنم فقط :/ غرق فک بودم یهو دیدم زل زدم (اصلا حواسم نبود) به دوتا پسرای ته کلاس که دارن حرف میزنن و سرشون تو گوشیه :// یهو تا دیدن دارم نگاشون میکنم یهو گوشیشون گذاشتن کنار و صاف نشستن و دیگه تا آخر لکچرم گوش کردن خخ D: منو این همه جذبه محاله محاله. 


وای از این ورزش آخرش منو به فنا میده و اندکی داده . به استاد باز پیام زدم که میای این هفته یا نه گف نه دیگه دانشگاه شما نمیام . میخوای بیا دانشگاه فلان چهارشنبه سالن فلان امتحانت بده :| خلاصه که در به در شدم 

به دوستم که تو اون دانشگاه درس میخونه گفتم . گف باهم میریم سرویس میاد میبرتمون وامیستم امتحانتو بدی بعدش میرم همایش (ینی دوستم) ینی بال درآوردم . خدارو شکر میدونست سالن کجاس :) 

چهارشنبه امتحان بدم خلاص شم :/ لنتییییی بدم میاد از ورزش دانشگاه خوبه یک واحده اینهمه آدمو عذاب میدن ایشش:/


+امروز که روزه نگرفتم خعلی عذاب وجدان گرفتم . فردارو میگیرم دیگه :/


با اتفاقی که امب افتاد اون لحظه اصلا نترسیدم اما الان هربار بهش فک میکنم بیشتر دلم خالی میشه و میترسم.
دلم میخواد الان یک پیرزن ۶۰-۷۰ ساله دم مرگ بودم تا این حد حوصله زندگی کردن و زنده بودن ندارم
از همه چی عصبیم و استرس دارم اونقدر که نمیدونم چیکار کنم
از بودن و نبودن ها
از امتحانا
از اتفاقا
از کارها
سردرگمم دلم میخواد۳ روز بی وقفه بخوابم تا شاید به آرامش برسم :( 


سلام به کاتا و سارا . 

من نرفتم فقط وبم بستم طبق معمول چون عصبیم :/ 

کلا رفتن کار من نیست و من هیچ وقت متونستم از جایی برم یا کلا برم :/ و فقط نظاره گر آمدن ها و رفتن ها بوده ام  و اگر جایی ترک کردم جایی بوده که هیچ احدی نبوده و من در اون جا ارزشی نداشتم :( 

اما اینجا هستم و خواهم بود :)))))) تا زمانی که دوستان عزیزی مث شما هستند ؛)


حسادت. 

به عابری که فقط یک نگاه به تو میکند هم حسادت میکنم.


*********

خواندن همه بهانه است من برای خواندن تو مشتاقم 

باورت بشود یا نه همه چیز را با تو میخواستم

بدون تو حتی زندگی را هم نمیخواهم 



حال نیستی و من دگر هیچ نخواهم .


************

دردناک است کسی که دوستت داشته و دیگر ندارد

تا کسی که دوستت نداشته و دیگر هم ندارد :( 

************

آخر ان نفس عمیق که میشم دوباره تنم را پر از درد نبودنت میکند

از وقتی نیستی درد جای اکسیژن در هوای حوالی من است!


********

پایین نوشته هایم نوشتم مخاطب ندارد اما از تک تک کلماتم حرف به حرف م خ ط ا ب بیرون میزند 

انگار کلمات بیشتر از من جرئت گفتن دارند 

کسی در پس ذهنم پنهان است 

که گاه گاه در ته چشمانم او را میبینی 


و حال از کلماتم او را لمس میکنی 

شاید از کلماتم د و س ت ت د ا ر م ها هم بیرون زده باشد!

**************

نشسته ام حرفایت را به خودم میزنم

انقدر تکرار میکنم که از خودم  یک  تو بسازم !

**********

دل مشغولی. شعاری که فقط ظاهرانس و در دل هرکس شاید ختم به یک نفر باشد!

دل از نگاه من تمام اعضا و جوراح بدن است ذهن .چشم.گوش.دست و پا.و.

دست و پایی که به سمت "او " میرود 

و چشم که همه را "او" میبیند 

و گوش که منتظر صدای "او"ست 

همه باهم خواهان دیدن و بودن "او" هستند 

آخرش میشود "دلم تو را میخواهد" 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

عشق سکوت معنویت Michelle زیباترین حج نمایندگی فروش هایگلاس پانوتک 02133288700 پیکاسو هنر من هنوز اول راهم صنایع دستی تبریز اتوبار و باربری کاج